داستان لیدی تایمر p13

ladynovir · 09:25 1399/11/11

  

برای دیدن رمان به ادامه مطلب برید

پارت سیزدهم🐞🐾

آدرین:

پلگ بنظرت امروز خیلی مسخره نبود؟

_ نه چرا؟ خیلی هم خوب بود. روزی که پنیر بخوری بهترین روزه

_ اها اصلا حواسم نبود تو مث ادم جواب نمیدی. منظورم اینه که هیچکس شرور نشد. من مای لیدی رو امروز ندیدم.

_ شاید معنیش اینه که ها ماث داره ضعیف میشه

_ شایدم امروز همه برعکس من شاد بودن و هاک ماث هیچ طئمه ای نداشته.

_ وایی نهههههههههههههههههههه. این خیلی بده

_ تو از شادی مردم ناراحتی؟

_ نه، اره، نمیدونم. واقعا مخم هنگیده. میایی بریم بیرون هوا بخوریم؟

_ ینی چی؟

_ ینی( پلگ پنجه ها بیرون)

تبدیل شدم و روی سقف ها میدویدم تا یه کم اروم بشم. دوست داشتم برج ایفل رو با پنجه برندم نابود کنم. اما نه... چرا من اینطوری شدم. من یه ابرقهرمانم باید به خودم مسلط باشم. همینطور که نا امیدانه به این طرف و اون طرف میرفتم یه چیزی روی برج ایفل دیدم. به سمتش رفتم تا دقیق بررسیش کنم. از صحنه ای که دیدم متعجب شدم. اشک تو چشام جمع شد. اروم اروم رفتم پیشش. میخواستم مطمئن شم که خود لیدی باگه. دستامو گذاشتم روی چشماش. خندید و گفت: کت نوار خودتی؟

_ اره مای لیدی. حالت خوبه؟

_ دلم برات تنگ شده بود پیشی

_ منم همینطور

بعد هم پرید روی من و بغلم کرد. گفتم: اوه مای لیدی تو واقعا داری عاشقم میشیا

_ خیلی حرف میزنی پیشی. ادمو از کردهی خودش پشیمون میکنی

_ غلط کردم. راستی معجزه گر های ما که افزایش قدرت دارن. میخوایی شب بمونیم همینجا. بعد اگه شد بخوابیم و ....

_ نه عمرا. من اومدم حال و هوام عوض شه. بببعععدشم از میراکلس ها بایدبرای اهداف والا استفاده کرد نه برای خوابیدن پیش تو

لیدی باگ:

_ خب دیگه من میرم کتی

_ مای لیدی یهکم دیگه بمون

_ میخوام برم بخوابم اخه. یه شبکه همه کارامو کردم و میخوام زود بخوابم تو نمیزاری؟

_  باشه برو :(

بعد هم یویومو انداختم رفتم. رسیدم تو اتاقم و به حالت عادی برگشتم دلم برای کت نوار سوخت اما چاره دیگه ای نداشتم. پریدم روی تختم و چشمام رو هم رفت و خوابیدم. خوابی عمیق. خواب دیدم پیش ادرینم و دیگه با لکنت باهاش حرف نمیزنم. وایی  که چه حس خوبی بود. با هم بستنی خوردیم و به سینما رفتیم. بعد رفتیم پیک نیک. به لحظات اوج عشق رسیده بودیم که همه چیز سیاه شد و از خواب پریدم. صبح شه بود. آلارم گوشیم زنگ میخورد. ای گندتو بزنم، الان چه وقت زنگ خوردن بود.

خب دیگه این حرفا بسه باید برم مدرسه. ببینم میتونم زود برم یا نه.

صبحونمو زودی خوردم و کوله پشتیمو انداختم روی کولمو به سمت مدرسه رفتم. داشتم وارد مدرسه میشدم که لایلا رو دیدم. باز معرکه گرفته بود و داشت برای بچه ها چاخان میکرد. اوه خدای من هدفت از آفرینش این بشر چی بود؟ سرمو چرخوندم و ادرین و کاگامی رو دیدم که دارن از ماشین پیاده میشن. به سمتشون رفتم وسلام کردم. هم به ادرین هم به کاگامی. وایی خدای من لکنت نگرفتم. با تعجب راهمو کج کردم و رفتم یه گوشه. در کیفمو باز کردم به تیکی گفتم: اوه دیدی تیکی من بدون لکنت و تپق زدن به ادرین گفتم سلام!

تیکی خندید و گفت: افرین مرینت داری پیشرفت میکنی. 

بعد هم رفتم تو کلاس، لایلا هم با من اومد. ردیف جلو نشست و ادرین اومد پیش من نشست. باورم نمیشد. اوه باید حواسمو جمع کنم. اما وایسو... ینی اون میخواد ادرین رو از من بگیره؟ نه امکان نداره. من باید پیش ادرین باشم. هیچکس به جز من حق نداره ادرین رو از من بگیره. همینطور تو فکر بودم که لایلا اومد پیشم و گفت: میتونم حدس بزنم به چی داری فکر میکنی. به اون دختر نونوای دیونه.

_ هی اون دوست منه حق نداری پشت سرش این حرف رو بزنی

_ اوه پس نباید برات مهم باشه که امروز پیش مرینت نشست. کلی هم با هم حرف زدن و اخر سر هم، هم دیگه رو...

_ بسه دیگه نمیخوام بشنوم. دهنتو ببند

_ اوه اما فکر میکردم برات مهم نیست

_ برو گمشوووووو