داستان لیدی تایمر p5

ladynovir · 07:58 1399/11/11

 

برای خوندن رمان به ادامه مطلب مراجعه کنید

پارت پنجم🐞🐾

ناتالی:
اون دختر خیلی قیافه مرموزی داشت. رفتم به اتاق آدرین و و در زدم و گفتم: شخصی به نام اما(Ema)  اومده و میگه هم کلاسی جدیدتونه. شما اونو میشناسید؟

آدرین:
چی؟ ینی اون دختر کیه؟ از پنجره اتاقم به بیرون نگاهی کردم و فهمیدم که همون لیدی تایمر خودمونه. بعد هم رو به ناتالی کردم و گفتم: آه، اره درسته. اون همکلاسی جدیدمه. من بهش گفتم بیاد خونمون تا توی درسای عقب افتادش کمکش کنم. اگه میشه اونو تا اتاقم راهنماییش کن
_اما پدرتون...
_ نگران نباش خودم بهش میگم. 
بعد هم ناتالی رفت و اما(Ema) رو به اتاق من اورد. باورم نمیشد. خیلی خوشگل بود. البته خوشگل تو از بانوی من نیست. ناتالی خیلی با احترام اونو به اتاق من اورد وبعد هم در رو بست و رفت.
روی صندلی نشستم و اما(Ema) هم نشست. با لبخند بهش سلام دادم و اون هم با گرمی جواب سلامم رو داد. بعد هم گفتم: شما نمیخوایی بگی دقیقا کی هستی؟ 
بعدشم رو به پلگ کرد و گفت: تو ماجرا رو برای صاحبت تعریف نکردی؟
پلگ هم داشت طبق معمول پنیر میخورد. پنیری که داشت سمت دهنش میبرد از دستش افتاد و گفت: امممم. خب اون نپرسید😅
اما(Ema):😑
پلگ: اشکالی نداره الان بهش میگم😅
بعد هم همه چی رو برام تعریف کرد.
آدرین:😳
اما(Ema): حالا معجزه گرتو به من بده تا قدرتشو افزایش بدم. 
انگشترمو درآوردم و بهش دادم. اوتو تو مشتش گرفت و وردی رو زیر لب میگفت. بعد هم انگشتر رو بهم پس داد و گفت: حالا دیگه هر وقت بگی پنجه ها داخل به حالت عادی برمیگردی و هر چند بار که بخوایی میتونی از پنجه برندت استفاده کنی و به حالت عادی برنگردی. ولی یادت باشه بعد از ماموریت معجزه گرتو به من بدی تا اثر ورد رو خنثی کنم.
_ چرا؟
_ چون خطرناکه. همه چی رو به لیدی باگ گفتم. وقتی دیدیش ازش بپرس
_باشه😕
_ خب دیگه خداخافظ
_ خداخافظ
بعد هم ناتالی رو صدا کردم و ازش خواستم تا اما(Ema) رو تا بیرون خونه راهنمایی کنه.
ناتالی اومد و در رو باز کرد.

اما(Ema):
ناتالی اومد و جلوی در وایساد و گفت: بفرمایید
من هم لبخندی زدم و گفتم: ممنون
ناگهان چشمم به سنحاق سینه ی ناتالی افتاد. خشکم زد و به اون سنجاق سینه خیره شدم.

ناتالی که متوجه شد من به اون سنجاق سینه خیره موندم، مضطرب شد و با کتش سنجاق سینه رو پوشوند و گفت: چیزی شده؟
من هم با من من گفتم: نننننن...نه. مشکلی نیست.
بعد هم یه لبخند زدم و گفتم: بریم. 
و رو به ادرین کردم و گفتم: واقعا ازت ممنونم که انقدر مهربونی و کمکم کردی^-^
ادرین هم با لبخند گفت: خواهش میکنم کاری نکردم که^-^
بعد هم از اون خونه اومدم بیرون. 
ناتالی:
وایی نه یادم رفت اون سنجاق سینه رو بعد از اتمام کار دربیارم. اگه اون فهمیده باشه چی؟
نه اینطور نیست. اون از کجا باید بدونه. شاید چون خیلی خوشگل بوده به اون خیره شده. اما اگر... نه بهتره افکار منفی رو از خودم دور کنم. نباید به گابریل بگم. بایو خودم یه جوری جمع و جورش کنم. اما اگه بعدا بفهمه چی؟ وای خدای من دارم دیونه میشم، حالا چیکار کنم. اگه گابریل بفهمه چی؟ همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد. مدام راه میرفتم و مضطرب بودم و به خودم میپیچیدم.

اما(Ema):

ینی اون همون... نه امکان نداره.مگه میشه. اگه اون مایورا باشه پس ینی هاکماث گابریله؟؟؟ 

باید به مرینت بگم. اما نمیشه. اون ادرینو دوست داره و اگه بفهمه که پدر ادرین هاکماثه شوکه میشه. وایی، مشکل بزرگ تر اینه که اگه هاک ماث بفهمه کت نوار پسر خودشه چیکار میکنه. امیدوارم بلایی سر آدرین نیاره. اگه بفهمه که ادرین نیست تو این مدت. وایی چرا همه چی انقدر قاطی پاتی شده. پس ینی کتاب میراکلس دست هاکماثه. باید یه جوری اونو به دست بیارم و به مرینت بدم. من دیگه طاقت ندارم. باید به مرینت بگم.

مرینت:

وقتی اما(Ema) رفت جسابی رفتم تو فکر. سئوالات زیادی فکرمو به خودش مشغول کرد. یه عالمه فکر اومد به سراغم. خواستم این بار هویت کت نوار رو بدونم. اما نمیدونم که کار درستیه یا نه. همینطور تو فک بودم که تیکی گفت: چیسده مرینت؟ خیلی تو خودتی؟

_ نمیدونم تیکی. استرس دارم. نمیدونم هنوز لیاقت لیدی باگ بودن رو دارم یا نه. نمیدونم میتونم میراکلس های گمشده رو پیدا کنم یا نه. نمیدونم اون دختر داره راست میگه یا نه. نمیدونم میتونم از میراکلس ها نگهداری کنم یا نه. الان هویت همه لو رفته و نمیتونم به کسی میراکلس بدم. راستی یه سئوال؟ کوآمی لیدی تایمر چیه؟ 

_ هیچی

_چی؟ هیچی؟ مگه میشه؟

_ اره میشه. اون هر موقع اراده کنه تبدیل به لیدی تایمر میشه. قدرت اون از خودشه ته از کوامیش.اون قدرت درونی داره. حتی اگه به لیدی تایمر تبدیل نشه میتونه از قدرتش استفاده کنه. تو هم نگران نباش و برو بگیر بخواب که فردا دوباره دیر نرسی مدرسه

_ باشه تیکی. شب بخیر

_ شب بخیر مرینت